بُرشی از کتاب «اکیپ حاج هادی»| بستنی بهشتی!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، کتاب «اکیپ حاج هادی» به قلم نویسنده مرحوم جعفر كاظمی، بيش از يكصد و هشتاد خاطره از ايثارگران جهاد پشتيبانی ورامين را به بيانی شيوا و جذاب همراه با تصاوير به رشته تحرير كشيده است، و انتشارات «نشرشاهد» آن را در نوبت اول در 1000 جلد در قطع رقعی به چاپ رسانده است. قیمت این کتاب در سال 1391 چاپ اول 15000 تومان بوده است.
بُرشی از متن کتاب را در ادامه میخوانیم:
این روایت از مرحوم حسن ترابی
تابستانها گروه بستنی ساز به سرپرستی محمود کریمی قناد عازم جبهه می شدند تا جگر رزمنده ها را توی گرمای بالای چهل پنجاه درجه با بستنی سنتی خنک حال بیاورند.
یک بار تو جزیره مجنون به دلم افتاد که هرطور شده به نیروهایی که در سنگرهای کمین هستند، بستنی برسانیم. کار سختی بود. روز نمیشد این کار را بکنی. ممکن بود سنگرهای کمین لو برود.
یک شب سی چهل تا بستنی برداشتم و راه افتادم. یکی از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر محمدرسول الله (ص) هم همراهم آمد تا راهنمایم شود. اسمش یادم نیست. آن شب به ده تا از سنگرهای کمین سر زدیم و بستنی دادیم. در یکی از سنگرها دو تا جوان خوش سیما با سر و روی خاکی را دیدم. یکیشان مراقب اوضاع بود و دیگری داشت دعای کمیل را از حفظ زمزمه می کرد. هر دو چشم هایشان پر از اشک بود. به زور توی سنگرشان جا شدیم. توفیق پیدا کردیم که ما هم به سیم آنها وصل شویم. به فرازهای آخر دعای کمیل که رسیدیم.
نگاه کردم دیدم بستنیها آب شده اند. آن قدر تحت تأثیر جو معنوی آن سنگر قرار گرفته بودیم که پاک یادمان رفته بود برای چه کاری آمده بودیم. بستنیها دیگر شده بودند شربت دعا که تمام شد خجالت می کشیدم بستنیها را رو کنم. آن برادر اطلاعاتی موضوع را به آن دو گفت. آنها خندیدند و گفتند:
- انشاالله دفعه بعد، اگر زنده ماندیم. اگر هم رفته بودیم، که آنجا خدا هوایمان را دارد. از آن بستنی های بهشتی برایمان می آورند.
وقتی خواستیم سنگرشان را ترک کنیم و برگردیم با یک کمپوت سیب ما را مورد لطف خود قرار دادند و با این کار شرمندگی ما را دو چندان کردند. هنگام خداحافظی همدیگر را بوسیدیم و من که در تمام این مدت حسابی منقلب شده بودم، دیگر تاب نیاوردم. در حالی که آنها را بغل کرده بودم، زدم زیر گریه. واقعا آدم به ایمان آن جوان های متقی غبطه می خورد. به راستی که همین قدرت ایمان و روحیه شهادت طلبی بود که دشمن کافر را به زانو در آورد.
سه روز بعد یکی از آن دو بسیجی را دیدم. خیلی خوشحال شدم. او را بغل کردم و پیشانی اش را بوسیدم. سپس سراغ آن همسنگرش را گرفتم. همانی که دعای کمیل می خواند. او تبسمی کرد و گفت:
- خوشا به حالش، الآن دارد بستنی بهشتی میخورد.
انتهای پیام/